صبر . . .

پسر هی بهونه می گرفت، پیرمرد می گفت:‌آروم باش فرهاد... آروم باش عزیزم!

جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسر خودشو زمین زد و شروع کرد به داد و بیداد...

پیرمرد گفت:‌آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه. دَم صندوق پسر چرخ دستی رو کشید چند تا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرد باز گفت: فرهاد آروم، تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!

شخص سومی که این رفتار را دیده بود، از کوره در رفت، بیرون  رفت و بهش گفت آقا شما کارت خیلی درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!

پیرمرد رهگذر را نگاه کرد و گفت عزیزم فرهاد اسم منه!... نوه ام اسمش سیامکه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, | 18:9 | نويسنده : solaleh20 |